
جاده (The Road)
نویسنده: کرمک مکارتی (Cormac McCarthy)
ترجمه: حسین آذرنوش
ناشر: مروارید
سال نشر: 1397 (چاپ 6)
قیمت: 27000 تومان
تعداد صفحات: 351 صفحه
شابک: 978-964-8838-83-1
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 117 نفر
امتیاز کتاب: (3.96 امتیاز با رای 25 نفر)
نویسنده: کرمک مکارتی (Cormac McCarthy)
ترجمه: حسین آذرنوش
ناشر: مروارید
سال نشر: 1397 (چاپ 6)
قیمت: 27000 تومان
تعداد صفحات: 351 صفحه
شابک: 978-964-8838-83-1
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 117 نفر
امتیاز کتاب: (3.96 امتیاز با رای 25 نفر)
جنگی هستهای در جهان درگرفته. بمبها منفجر شدهاند و زمین را ابری از خاکستر فراگرفته. نور خورشید به زمین نمیرسد. گیاهان همه از بین رفتهاند. حیوانات هم. انسانهای کمی هنوز زنده هستند. ژنده و گرسنه.
"مرد" به همراه پسرش از مبدایی که معلوم نیست کجاست در جاده به راه افتاده و امیدوار است تا دیر نشده بتواند پسر را به مقصدی که نمیداند کجاست برساند. جایی که خیالش راحت باشد در آنجا او میتواند به زندگیاش ادامه بدهد. کمی آب سالم، ذرهای نور آفتاب، نانی برای خوردن.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی در تاریکی و سرمای شبانه در جنگل از خواب میپرید، دستش را به طرف پسرش که کنارش خوابیده بود دراز میکرد که او را لمس کند. شبهایی که تاریکیشان تاریکتر از تاریکی و روزهایی که خاکستریتر از روزهای پیش بود. شب و روز مانند بیماری فشار چشم بود که هر دم بیشتر پیشرفت میکرد و جهان را به سوی تاریکی سوق میداد. با دم و بازدم پسرش، دست او نیز به نرمی بالا و پایین میرفت. چادر پلاستیکی را کنار زد، میان انبوهی از پتوهای پشمی و نخی نشست و با این امید که شاید کورسوی نوری ببیند به جانب شرق نگریست. اما در پهنهی آسمان از نور هیچ نشانی نبود. از کابوسی که دیده بود، از خواب پریده بود. خواب دیده بود که دست پسرش را گرفته است و در همان حال به غاری وارد میشود. نور چراغ گردسوز روی دیوارهای نمور غار مانند زائرانی که در افسانهها از آنها یاد شده میلغزید. هیولاهایی از سنگ مرمر آنها را بلعیده بود و او در میان دل و رودهی هیولا راه گم کرده بود. صخرههای بلند که از آنها آب میچکید. در آن سکوت بیوقفه، دقیقههای کرهی خاکی، ساعتهایش، روزهایش و سالهایش سپری میشد، تا آن که آنها در یک سرسرای سنگی ایستادند که در میان آن یک دریاچهی سیاه و کهن قرار داشت ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را اینجا و اینجا و اینجا بیابید.
"وقتی در تاریکی و سرمای شبانه در جنگل از خواب میپرید، دستش را به طرف پسرش که کنارش خوابیده بود دراز میکرد که او را لمس کند. شبهایی که تاریکیشان تاریکتر از تاریکی و روزهایی که خاکستریتر از روزهای پیش بود. شب و روز مانند بیماری فشار چشم بود که هر دم بیشتر پیشرفت میکرد و جهان را به سوی تاریکی سوق میداد. با دم و بازدم پسرش، دست او نیز به نرمی بالا و پایین میرفت. چادر پلاستیکی را کنار زد، میان انبوهی از پتوهای پشمی و نخی نشست و با این امید که شاید کورسوی نوری ببیند به جانب شرق نگریست. اما در پهنهی آسمان از نور هیچ نشانی نبود. از کابوسی که دیده بود، از خواب پریده بود. خواب دیده بود که دست پسرش را گرفته است و در همان حال به غاری وارد میشود. نور چراغ گردسوز روی دیوارهای نمور غار مانند زائرانی که در افسانهها از آنها یاد شده میلغزید. هیولاهایی از سنگ مرمر آنها را بلعیده بود و او در میان دل و رودهی هیولا راه گم کرده بود. صخرههای بلند که از آنها آب میچکید. در آن سکوت بیوقفه، دقیقههای کرهی خاکی، ساعتهایش، روزهایش و سالهایش سپری میشد، تا آن که آنها در یک سرسرای سنگی ایستادند که در میان آن یک دریاچهی سیاه و کهن قرار داشت ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را اینجا و اینجا و اینجا بیابید.
اگر این کتاب را میخواهید به جمع اعضای جیرهکتاب بپیوندید ...
شما با پیوستن به جیرهکتاب میتوانید این کتاب را به عنوان یکی از جیرههای ماهانهتان دریافت کنید. اگر هم مایل به دریافت پیوسته کتاب در هر ماه نیستید، میتوانید مشترک "جیره به درخواست" جیرهکتاب بشوید تا تنها وقتی که خودتان کتابی را درخواست میکنید، آن را برایتان ارسال کنیم: