
خمره
نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی (Houshang Moradi Kermani)
ناشر: معین
سال نشر: 1397 (چاپ 15)
قیمت: 15000 تومان
تعداد صفحات: 150 صفحه
شابک: 964-7603-45-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 260 نفر
امتیاز کتاب: (4.21 امتیاز با رای 24 نفر)
نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی (Houshang Moradi Kermani)
ناشر: معین
سال نشر: 1397 (چاپ 15)
قیمت: 15000 تومان
تعداد صفحات: 150 صفحه
شابک: 964-7603-45-2
تعداد کسانی که تاکنون کتاب را دریافت کردهاند: 260 نفر
امتیاز کتاب: (4.21 امتیاز با رای 24 نفر)
بچههای روستا توی مدرسه همه از خمره آب میخوردند.
روزی که خمره ترک برداشت آقای صمدی، معلم مدرسه که به هر پنج کلاس با هم درس میداد، فکرش را هم نمیکرد که این موضوع اینقدر موجب دردسرش بشود. که آب خوردن بچهها اینقدر موضوع مهمی باشد. که چسباندن ترک خمره اینقدر کار پیچیدهای باشد. که حل مشکل خمره همهی اهالی ده را به خود مشغول کند و اینهمه حرف و سخن پیدا کند!
روزی که خمره ترک برداشت آقای صمدی، معلم مدرسه که به هر پنج کلاس با هم درس میداد، فکرش را هم نمیکرد که این موضوع اینقدر موجب دردسرش بشود. که آب خوردن بچهها اینقدر موضوع مهمی باشد. که چسباندن ترک خمره اینقدر کار پیچیدهای باشد. که حل مشکل خمره همهی اهالی ده را به خود مشغول کند و اینهمه حرف و سخن پیدا کند!
داستان با این جملهها شروع میشود:
"خمره شیر نداشت. لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچهها لیوان را پایین میفرستادند، پر آب که میشد، بالا میکشیدند و میخوردند؛ مثل چاه و سطل.
بچههایی که قدشان بلندتر بود، برای بچههای کوچولو و قدکوتاه لیوان را آب میکردند. زنگهای تفریح دور خمره غوغایی بود. بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند. جیغ و ویغ و داد و قال میکردند و میخندیدند و لیوان را از دست هم میقاپیدند. آب میریخت روی سر و صورت و رخت و لباسشان. گریه کوچولوها درمیآمد، و سر شکایتها باز میشد:
- آقا ... آقا، اسماعیلی آب ریخت تو یقه من.
- آقا، احمدی نمیگذارد ما آب بخوریم.
- آقا ... این دارد نخ "آبخوری" را میکشد، میخواهد پارهاش کند.
- به جان مادرم دروغ میگوید. آقا ما هنوز دستمان به آبخوری نرسیده ..."
"خمره شیر نداشت. لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچهها لیوان را پایین میفرستادند، پر آب که میشد، بالا میکشیدند و میخوردند؛ مثل چاه و سطل.
بچههایی که قدشان بلندتر بود، برای بچههای کوچولو و قدکوتاه لیوان را آب میکردند. زنگهای تفریح دور خمره غوغایی بود. بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند. جیغ و ویغ و داد و قال میکردند و میخندیدند و لیوان را از دست هم میقاپیدند. آب میریخت روی سر و صورت و رخت و لباسشان. گریه کوچولوها درمیآمد، و سر شکایتها باز میشد:
- آقا ... آقا، اسماعیلی آب ریخت تو یقه من.
- آقا، احمدی نمیگذارد ما آب بخوریم.
- آقا ... این دارد نخ "آبخوری" را میکشد، میخواهد پارهاش کند.
- به جان مادرم دروغ میگوید. آقا ما هنوز دستمان به آبخوری نرسیده ..."
اگر این کتاب را میخواهید به جمع اعضای جیرهکتاب بپیوندید ...
شما با پیوستن به جیرهکتاب میتوانید این کتاب را به عنوان یکی از جیرههای ماهانهتان دریافت کنید. اگر هم مایل به دریافت پیوسته کتاب در هر ماه نیستید، میتوانید مشترک "جیره به درخواست" جیرهکتاب بشوید تا تنها وقتی که خودتان کتابی را درخواست میکنید، آن را برایتان ارسال کنیم: